Talking about a revolution (tracy chapman), حرف زدن از انقلاب





Don't you know you're talking about a revolution
It sounds like a whisper
Don't you know they're talking about a revolution
It sounds like a whisper

While they're standing in the welfare lines
Crying at the doorsteps of those armies of salvation
Wasting time in unemployment lines
Sitting around waiting for a promotion

Don't you know you're talking about a revolution
It sounds like a whisper

Poor people are gonna rise up
And get their share
Poor people are gonna rise up
And take what's theirs

Don't you know you better run, run, run, run, run, run, run, run, run, run, run, run, run
Oh I said you better run, run, run, run, run, run, run, run, run, run, run, run, run

Finally the tables are starting to turn
Talking about a revolution
Finally the tables are starting to turn
Talking about a revolution oh no
Talking about a revolution oh no

While they're standing in the welfare lines
Crying at the doorsteps of those armies of salvation
Wasting time in unemployment lines
Sitting around waiting for a promotion

Don't you know you're talking about a revolution
It sounds like a whisper

And finally the tables are starting to turn
Talking about a revolution
Finally the tables are starting to turn
Talking about a revolution oh no
Talking about a revolution oh no
Talking about a revolution oh no



آیا نمی دونستی که حرف زدن تو از انقلاب مثل زمزمه کردن است
آیا نمی دونستی حرف زدن آنها از انقلاب مثل زمزمه کردن است
زمانی که گرسنگان در صفوف مراکز خیریه ای ایستاده اند
گریان بر آستانه مراکز صدقه دهندگان مسیحی هستند
و زمان را در صفوف متشکل بیکاران به هرز می دهند
گرداگرد نشسته اند و منتظر فرجی هستند
آیا نمی دونستی که حرف زدن تو او انقلاب فقط نجوا کردن است
آیا مردمان نیازمند می خواهند برخیزند و سهمشان را بگیرند

مردمان نیازمند می خواهند برخیزند و بگیرند هر آنچه که حقشان است
نمی دنستی که تو بهتر است بدوی، بدوی، بدوی.....
آره من گفتم که تو بهتر است بدوی، بدوی، ........
بالآخره میزها شروع کردن به چرخیدن و واژگون شدن
حرف زدن از انقلاب

بالآخره میزها شروع کردن به چرخیدن و واژگون شدن
خاطرات کودکی یا کیفر خواست


فرزاد جان بار دیگربه شهرمان بازگشته بودم، شهری که در آن کودکی مان را به یغما برده بودند. نبودی "چال خراتها" را دور زدم، دنبال ستاره خرات می گشتم تا از او بخواهم بی باک و نترس اسمت را فریاد بزند، ستاره که یادت هست، اون دورانهایی که هنوزآوردن اسمت جرم نبود و ستاره هم شهره شهر بود از بی باکی، اون دورانها یی که در دل کودکی مان بذر ترس می کاشتند ولی از این غافل شده بودند که زمینش را به کل لم یزرع کرده اند و جوانه ترسی نخواهد رویید.

رفته بودم "کامه ران کونه". اونجا دنبال رد پاهات می گشتم، شک نداشتم که در و دیوارکاهگلی اش بوی تو را خواهد داد، انجایی که بچه های کوچه هایش پا برهنه مشق زندگی می کنند.

باورت نمیشه بگم کجا رفته بودم، شهرک نزدیک "بیار" که حالا بهش می گن "شهرک امام". یادته جایی که "جمیل آرپی جی" رو اعدام کردن، جایی که جسد "ایبه سور" رو گذاشتن پشت وانت و دور شهر چرخاندن تا.. و ما با چشمان کودکانه مان تمام لحظه لحظه ها را ثبت می کردیم بی آنکه بدانیم چرا اینچنین مغول وار به دنیای کودکی مان تاخته اند. هنوز از صدای زوزه سگها در صبح زود روزهای بهاری بالا می آورم بعد از آنکه مردم تکه های جسد اعدامی ها رو در دهان سگهای گرسنه اطراف شهرک دیده بودن.

هنوز مسیر پاسگاه تا میدان سپاه را در ذهنم می دوم بعد از آن روز تلخ تلخ تلخ، یادته روزی که پدر بچه های سیاسی و پیشمرگه رو جمع کرده بودند و با طناب به هم بسته بودنشان و دور شهر چه تحقیر آمیز می چرخاندن، آن روز با پاهای کودکانه ام تمام مسیر حرکت پدران دست و پا بسته مان به طناب جهالت صاحبان قدرت و زور را، دویدم.

رفتم غزاله خانوم رو ببینم گفتن مرده ، مادر برهان، که شب عروسی اش دستگیر شد و اعدامش کردن یادت هست که، نمی دانم روزی که جسدش رو تحویل خانواده اش دادند یادت هست، می توانم هنوز با بستن چشمام پتویی رو که دور جنازه پیچیده شده بود را ببینم و فریاد خواهر کوچکترش و تقلایش برای بوسیدن یا مکیدن خون برادرش از پتوی آغشته به خونش را از لای خاطرات کودکی ام ببینم. بعدش رفتم " گل چرمه" قبر برهان همچنان اثری از اسم و نشانی نداشت، اثری از تکه سنگهایی که روش نوشته شده بود " دایه گیان بگری له سر خاکم ......... زور بگری دایه گیان فرمیسکی خونینم ...." و نیروهای امنیتی کنده بودنش دیگه نبود. ولی با گذشت این همه سال هم می شد قبر بی نشانش را به راحتی پیدا کرد.

سر چهار راه ایستاده بودم، می دانی کجا منظورمه، درسته ، روبروی بانک ملی، اونجا که میتینگ شهر برگذار می شد. اونجا که زیر باران می خواندیم " هاوار ای هاوار دردی ..... تیر هر وک بارانه و شهید گلا ریزانه..". کنار سبزی فروشی ها، اونجا که جنازه دو نفر جوان بلند بالای "مآراب" کنار هم افتاده بودن. صدای نفیر گلوله بود و ترس مرگ. از اون روز تا سالها قادر به پوشیدن کفش سفید کتانی نبودم، کفشهای سفید کتانی ام اون روز مزین به قطره های خونی شد که تا همیشه اثراتش بر ذهنم ماند.

خسته ام از یادآوری حضور در روزهای اعدام و دم در زندان ، دویدن بی اختیارمادر اعدامی ها، علیرضا، عاطفه خزایی، بهروز باجلانی، ویکتوریا دولتشاهی،.... بدنبال شنیدن خبر ناگهانی اعدام عزیزانشان، خود را به در و دیوار کوبیدن و بهت بقیه خانواده ها با احساس شرم و دلخوشی درونی که عزیزشان هنوز زنده است و این آنها نیستند که خود را بر روی زمین می کشند.

آخ حافظه ی کودکانه ام چه دردها که با خودت همه جا می کشی. براستی اینها خاطرات تو، من و امثال ما هستن یا کیفر خواستمان به آنهمه ویرانگری، چه کسی می تواند لرزش دل و دست کودکانه امان را در موقع باز و بسته کردن نارنجک دستی برای اولین بار درک کند؟ چه کسی می تواند بفهمد که کشیدن گلنگدن اسلحه در سن هشت، نه سالگی در کلاس آموزش نظامی یعنی تیر خلاص به تپش قلب دنیای کودکانه مان؟

فرزاد، نمی دانم اون برادران دو قلو رو به یاد داری، هیوا معلم ما بود. غروب دلگیری که رفت و دانش آموزانش را در انتظار ابدی گذاشت. شاگردان این دیار عادت دارند که در حسرت دیدار معلمشان چشم به در بدوزند. ولی اینبار تشنگی شان را باید گواراترین آب کانی های دیارمون جوابگو باشد.



در قاموس من "فرزاد" واژه یست که معنایش نه در یک کلمه، جمله، پاراگراف،یا ..... بلکه خود کتابی ست مملو از درد و امید، خواستن، مبارزه، تسلیم نشدن، عشق، پویایی، رفتن، مهربانی و ... فرزاد یعنی زندگی، واژه ای به بلندای تاریخ وارستگی انسان

این نوشته با فرزاد حرف می زند و فکر نکنم که توضیحات بیشتری لازم داشته باشه.

Labels: ,