James Blunt - No Bravery Lyrics
There are children standing here,
Arms outstretched into the sky,
Tears drying on their face.
He has been here.
Brothers lie in shallow graves.
Fathers lost without a trace.
A nation blind to their disgrace,
Since he's been here.
And I see no bravery,
No bravery in your eyes anymore.
Only sadness.
Houses burnt beyond repair.
The smell of death is in the air.
A woman weeping in despair says,
He has been here.
Tracer lighting up the sky.
It's another families' turn to die.
A child afraid to even cry out says,
He has been here.
And I see no bravery,
No bravery in your eyes anymore.
Only sadness.
There are children standing here,
Arms outstretched into the sky,
But no one asks the question why,
He has been here.
Old men kneel and accept their fate.
Wives and daughters cut and raped.
A generation drenched in hate.
Yes, he has been here.
And I see no bravery,
No bravery in your eyes anymore.
Only sadness.
Labels: شخصي
در استقبال دیوانه وار توده ها از سال نو پارادوکسی نهفته است. اگر آنها براستی اینچین شیفته ی نو شدن هستند چرا هر سال همان سنت های کهنه را برگزار می کنند. آنها خود ِ امر کهنه را نو می کنند. آنها از منطق پوچ تکرار ِ زمان اسطوره ای سیراب می شوند.
انسان ِ "سبت" دقیقا به خاطر حفظ شش روز ِ کار است که روز هفتم کار نمی کند. در مراسم همیشه قانون و تابو نقض می شود. این نقض قاعده در مراسم دقیقا تمهیدی است برای حفظ قاعده در روزهای عادی. هدیه ی نوروزی ، اصل منفعت و مبادله را نقض می کند و این نقض سبب می شود تا مبادله به عنوان امری بدیهی در پس زمینه پذیرفته شود. مراسم نوروز نوستالوژی نسبت به جامعه پیشا طبقاتی و یا زندگی در زمان اسطوره ای و تکرارپذیر است. در مراسم چهارشنبه ی سوری ، توده ها آتش می افروزند. توده های خاموش و آتش افروزی ؟ این دقیقا همان نقض قانونی است که سبب رعایت قانون در تمامی مدت سال می شود. آیا توده ها مانند آتشفشان "های همیشه خاموش ناگهان عقده ی پرومته ی خود را در چهارشنبه ی آخر سال بیدار می کنند و یا این فقط شهامت جرقه های میل است که یک روز خیابانی می شود تا برای همیشه سال در خانه باقی بماند؟ توده ها دقیقا همان کاری را در مراسم ها انجام می دهند که هیچ وقت انجام نمی دهند. تابو شکسته می شود ، شاه و بنده یکی می شود و جامعه طبقاتی موقتا خود را به حالت تعلیق در می آورد تا حول این مراسم یعنی حول این هسته های اسطوره ای و پیشا طبقاتی ، خود ِ جامعه طبقاتی شکل بگیرد.
مراسم نوروز یکی از ارتجاعی ترین و تباه ترین مراسم های باستانی است ، نمایش ِ مقدس ماشین خانواده که هزاران سال است که جامعه ایرانی را به نابودی و ویرانی کشانده است. سفره ی مقدس خانواده با حضور قانون و ارزش مصرف ( هفت سین) ، در یک هسته ی اسطوره ای چیده می شود . آنگاه سال نو با سخن پادشاه جامعه طبقاتی آغاز می شود. آنگاه همه ی اعضای خانواده نو شدن ِ امر کهنه را به یکدیگر تبریک گفته و طلب موفقیت برای یکدیگر می کنند : پیمان ِ مقدس باند تبه کاری خانواده برای نوشیدن خون و عرق طبقات فرودست . هفت سین همان تکمیل عدد مقدس یعنی عددِ خداست. محتویات سفره که نماد ِ ارزش مصرف است هفت تاست. چرا که این همان روزی است که خدا بر عرش نشست و انسان ِ "سبت" ساخته شد. ایرانی ها هیچ نوع حیات و همبستگی اجتماعی ندارند ، حتی مراسم های آنها هم خانوادگی است. آنها مبدع ماشین های خانواده بودند ، دهشتناک ترین اختراع جامعه طبقاتی ! افتخاری بزرگ برای ایرانیان ! بروید و سفره های کثیف تان را برچینید که من از تاریخ تان ، سنت هایتان ، باورهایتان بیزاری می جویم! گرچه سفره ی شما ایرانیان هفت سین دارد اما خود شما فقط یک سین دارید : سکوت. دولت شما فقط یک سین دارد: سرکوب.
امیدوارم تا رسیدن به برابری و آزادی ، هیچ نوروز دیگری بر سر راه نباشد.
آرام آرام مردن را آغاز می کنی
اگر به نواهای زندگی گوش فرا ندهی
اگر برده ی عادت خود شوی
اگر همیشه از یک راه مکرر بروی
آرام آرام مردن را آغاز کرده ای
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی
اگر برای مطمئن، در نامطمئن خطر نکنی
امروز زندگی را آغاز کن
امروز خطر کن
امروز کاری بکن
نگذار به آرامی بمیری....
پابلو نرودا
این روند بدرودهای تلخ تا کی می خواهد ادامه داشته باشد؟ از دیروز صمد و خداحافظ دهاتی ها، تا امروز فرزاد و خداحافظ بچه ها...
انتشار از فعالان حقوق بشر در ایران
فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج
بچه ها سلام،
دلم براي همه شما تنگ شده ، اينجا شب و روز با خيال و خاطرات شيرينتان شعر زندگي ميسرايم ، هر روز به جاي شما به خورشيد روزبخير ميگويم ، از لاي اين ديوارهاي بلند با شما بيدار ميشوم ، با شما ميخندم و با شما ميخوابم . گاهي « چيزي شبيه دلتنگي » همه وجودم را ميگيرد .
کاش ميشد مانند گذشته خسته از بازديد که آن را گردش علمي ميناميديم ، و خسته از همه هياهوها ، گرد و غبار خستگيهايمان را همراه زلالي چشمه روستا به دست فراموشي ميسپرديم ، کاش ميشد مثل گذشته گوشمان را به «صداي پاي آب » و تنمان را به نوازش گل و گياه ميسپرديم و همراه با سمفوني زيباي طبيعت کلاس درسمان را تشکيل ميداديم و کتاب رياضي را با همه مجهولات زير سنگي ميگذاشتيم چون وقتي بابا ناني براي تقديم کردن در سفره ندارد چه فرقي ميکند ، پي سه مميز چهارده باشيد با صد مميز چهارده ، درس علوم را با همه تغييرات شيميايي و فيزيکي دنيا به کناري ميگذاشتيم و به اميد تغييري از جنس «عشق و معجزه» لکه هاي ابر را در آسمان همراه با نسيم بدرقه ميکرديم و منتظر تغييري ميمانيدم که کورش همان همکلاسي پرشورتان را از سر کلاس راهي کارگري نکند و در نوجواني از بلنداي ساختمان به دنبال نان براي هميشه سقوط ننمايد و ترکمان نکند ، منتظر تغييري که براي عيد نوروز يک جفت کفش نو و يک دست لباس خوب و يک سفره پر از نقل و شيريني براي همه به همراه داشته باشد .
کاش ميشد دوباره و دزدکي دور از چشمان ناظم اخموي مدرسه الفباي کرديمان را دوره ميکرديم و براي هم با زبان مادري شعر مي سروديم و آواز ميخوانديم و بعد دست در دست هم ميرقصيديم و ميرقصيديم و ميرقصيديم .
کاش ميشد باز در بين پسران کلاس اولي همان دروازه بان ميشدم و شما در روياي رونالدو شدن به آقا معلمتان گل ميزديد و همديگر را در آغوش ميکشيديد ، اما افسوس نميدانيد که در سرزمين ما روياها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشي به خود ميگيرد ، کاش ميشد باز پاي ثابت حلقه عمو زنجيرباف دختران کلاس اول ميشدم ، همان دختراني که ميدانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکي مينويسيد کاش دختر به دنيا نميامديد.
ميدانم بزرگ شده ايد ، شوهر ميکنيد ولي براي من همان فرشتگان پاک و بي آلايشي هستيد که هنوز « جاي بوسه اهورا مزدا» بين چشمان زيبايتان ديده ميشود ،راستي چه کسي ميداند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبوديد ، کاغذ به دست براي کمپين زنان امضاء جمع نميکرديد و يا اگر در اين گوشه از « خاک فراموش شده خدا » به دنيا نمي آمديد ، مجبور نبوديد در سن سيزده سالگي با چشماني پر از اشک و حسرت « زير تور سفيد زن شدن » براي آخرين بار با مدرسه وداع کنيد و « قصه تلخ جنس دوم بودن » را با تمام وجود تجربه کنيد . دختران سرزمين اهورا ، فردا که در دامن طبيعت خواستيد براي فرزندانتان پونه بچينيد يا برايشان از بنفشه تاجي از گل بسازيد حتماً از تمام پاکي ها و شادي هاي دوران کودکيتان ياد کنيد .
پسران طبيعت آفتاب ميدانم ديگر نميتوانيد با همکلاسيهايتان بنشينيد ، بخوانيد و بخنديد چون بعد از « مصيبت مرد شدن » تازه « غم نان » گريبان شما را گرفته ، اما يادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به ليلاهايتان ، به روياهايتان پشت نکنيد ، به فرزندانتان ياد بدهيد براي سرزمينشان براي امروز و فرداها فرزندي از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب ميسپارمتان تا فردايي نه چندان دور درس عشق و صداقت را براي سرزمينمان مترنم شويد .
رفيق ، همبازي و معلم دوران کودکيتان
فرزاد کمانگر - زندان رجايي شهر کرج
-----------------------------------------------------------
از سایت انتگراسیون ایرانیان ساکن آلمان
نامه شعر گونه یک زن معلم کرد به همکار منتظر اعدامش فرزاد کمانگر
معلم، رفیق و همبازی بچه های مدرسه
بعد از آنکه چند روز قبل در نهم اسفند فرزاد کمانگر معلم جوان کرد، دوست و رفیق و همبازی بچه ها و فعال حقوق بشری نامه ای خطاب به دانش آموزانش فرستاد و درحالی که او به "جرم" ! عشق به بچه ها و پایبندی به شرافت انسانی اش به عنوان یک معلم در آگاه کردن دانش آموزانش در انتظار اعدام بسر میبرد، از گوشه ای دیگری از این "تلخ سرزمین" به زنجیر کشیده شده، یار دردمند و همکار دیگری از او فریادی از دل برآورده تا دهان به دهان به گوش و قلب " فرزاد" رسانده شود.
به امید آنکه فرزاد زنده بماند، صدای بفنشه از مهاباد را از گوشه ای دیگر از این کره خاکی پژواک میدهیم تا در آسمان گلگون شده سرزمین "خورشید خانوم" روزنه ای به سوی قلب تپنده فرزاد و بچه هایش باز کند!
صدای اعتراض خود را برای آزادی فرزاد کمانگر به هر طریق که میتوانید بلندتر کنید!
***
* بنفشه م. از مهاباد- 12 اسفند 1386 برابر با 2 مارس 2008
آقا معلم در بند !
منهم اگر "شرعا " و "عرفا " گناه نباشد
خانم معلمی از صنف توام
و با اندیشه هایی از جنس اندیشه های تو
اما نه ! شک دارم که به آن پاکی و زلالی باشم .
و شک دارم که شاگردانم به خوبی
شاگردان معلم در بندی باشند
که به قیمت جان درسشان داده است
معلمی که در چار دیوارهای بلند
زندان رجایی شهر برای "کوروش"
آن قربانی فقر میگرید و
دلش برای گل خوردن از پسرکان خود
تنگ شده
و چقدر رویای پسرکانش را
هر چند به "نومیدی" دوست می دارد.
و اندیشه های پاکش نمی گذارند
به رویا ها و لیلا ها پشت کند.
بگذار من هم با ذغال
نه ! نه! با ذغال ! نه
با روژ لب شکسته
در جیب روپوش سیاه مریم
از ترس آن ناظم اخمو که خوب
می شناسیمش
درس" کوکب خانم" را
خط قرمزی بکشم تا
بگویم" عمه قزی" شدن
دیگر رسم نیست
من هم دلم تنگ است
من هم خسته از منطق تفریق ها و تبعیض ها
درس ریاضیات را زیر آن سنگ می گذارم
و در شیمی دنبال ماده ای هستم تا
نگذارد دخترکان آفتاب در ایفای نقش
"جنس دومی" خویش ٬ جوان نشده
پیر شوند.
آیا ممکن است؟!!!!
وای که اینجا میان کودکی و نه سالگی
چه فاصله ی حقیریست!!!!!
میان بی گناهی و گناهکار شدن
در این" تلخ سرزمین"
چه فاصله ی حقیریست!!!
و میان زندگی نکرده ای به مرگ محکوم شده
چه زمان 7 دقیقه ای حقیریست!!!
و آن که از عشق می گوید
و به انتظار معجزه ای
در یافتن یک جفت کفش نو و
سفره ای از نقل و شیرینیست
و می خواهد به جای مادر "دایه " بگوید و بنویسد
چه جنایتکار بزرگیست که جز
به مرگ " محکوم" نمی شود !!!!
وای که در این "سیاه زمین " ٬
"امنیت ملی" چه ارتفاع حقیری دارد!
که همه چیز به خطر میاندازدش!
همه چیز
همه چیز
کارگر نالان از فقرش
زن محروم از "حق بدنش"
چه زود حق شلاق می گیرند!
و رقصند ه های راضی به سیمفونی طبیعت
دست و پای بریده خود را
به جای" نفت بر سر سفره شان " کادو می گیرند!!
وای که چه خوب گفتی
میان دوست داشتن
لیلاها و رویا ها
و مصیبت مرد گشتن
میان خند ه های کودکی
و گریستن از غم نان
چه فاصله حقیری ست!!!
وای که درسم چه عقب است !
هنوز به شاگردانم نگفته ام
از درس چند تا چند زندگی امتحان است
هنوز به آنها نگفته ام مصیبت جنس دوم بودن
در سرزمین اهورا مزدا
مصیبتی به
چند سکه اسیر شدن است!!
و تاج بنفشه بر سر نهادن تا کجا در هزار توی
گم شدن است !
وای که درسم چه عقب است !
هنوز دخترکانم نمی دانند
قامت زیبایشان" شرم آور"است!
گیسوان زیبایشان در معرض دید
خورشید خانوم هم
"حرام " است !
و آرزوی پوشیدن شنل قرمز رنگ و
گل زرد بر سر نهادن
اقدام علیه " امنیت ملی " است!
هنوز به فرشتگان خود نگفته ام
کشتگاهی خواهند شد
برای هر بذر نا مطلوبی!
و به چند سکه و اندی
تازیانه خوردن را خواهند آموخت!
Labels: سیاسی